شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

عباس زینعلی

عباس زینعلی
حاج عباسعلى زينلى، پدر معظم شهيدان؛ »شعبانعلى«، »اكبر« و »اصغر«( هشتاد ساله و اهل مباركه است. پدرش كارگرى زحمت‏كش بود كه لقمه حلال و اداى واجبات دينى را اصل اول زندگى مى‏دانست. او با فرزندانش بسيار مهربان بود. مدرسه نرفت و در نزديكى محل زندگى آنها مكتب‏خانه‏اى نبود تا عباسعلى كه فرزند ارشد خانواده بود، بتواند تحصيل كند. او با پدر سر زمين كار مى‏كرد. بعدها او را فرستادند تا در كارگاه قالى‏بافى كار كند. وقتى صاحب كارگاه نبود، او به قالى‏باف‏ها تذكر مى‏داد كه سريع‏تر ببافند و وقت را به بطالت نگذرانند. كارفرما كه مديريت و درايت او را مى‏ديد، گفت كه او به درد كارگرى نمى‏خورد و بايد مدير كارگاه باشد و »عباس‏على« شد مدير دارهاى قالى كه حضور و غياب كارگران، تعداد كارها و كمبودهاى كارگاه را تو ذهن نگه مى‏داشت. اندك اندك مسئوليت صورتحساب‏هاى كلى را نيز به عهده گرفت. دست خط مسئول كارگاه و راه ذهن مى‏سپرد و از شكل كلمات مى‏فهميد كه محتواى آن چيست. - از شكل كلمه‏ها مى‏فهميدم كه اين كدام كلمه است. كم‏كم خواندن و نوشتن را به همين شكل ياد گرفتم و الان هر چيزى را مى‏خوانم و مى‏نويسم. در واقع همه اول الفبا ياد مى‏گيرند و بعد كلمه مى‏سازند و بعد جمله. ولى من با خواندن جمله، معنى كلمه‏ها را مى‏فهميدم و كم‏كم فهميدم كه كدام حروف را بايد به چه شكل به كار ببرم كه كلمه را بنويسم و از تركيب قسمتى از كلمه ديگر طرز نوشتن كلمه‏اى جديد را كشف مى‏كردم! او از صبح سحر تا غروب در كارگاه كار مى‏كرد. شده بود نان‏آور خانواده و خرج پنج خواهر و برادرش را هم مى‏داد. تعداد دارهاى كارگاه به سيصد عدد رسيده بود و او براى خريد خامه، رنگ، دار قالى و ابزار مدام در فت و آمد بود. بسيت و پنج سال داشت كه به خواستگارى »صغرى مباركه آبادى« رفت و او را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد خود درآورد با هشتاد تومان مهريه. شعبان على، على اكبر، على اصغر، ابراهيم، قاسمعلى، على و دو دخترش به دنيا آمدند و »عباس‏على« با وجود هزينه‏هاى تحصيل و زندگى فرزندان، هرگز نتوانست خانه‏اى بخرد. با وجود اين كه مستأجر بود، اما براى درس و ادامه تحصيل آنها تلاش مى‏كرد. شعبانعلى بعد از ديپلم نيز ادامه تحصيل داد و تا مقطع كاردانى پيش رفت. رفته بود خدمت، اما مى‏گفت: سربازى براى محمدرضا پهلوى، ننگ است. مى‏گريخت؛ سرانجام خدمتش را به پايان رساند. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت رسمى سپاه درآمد. اكبر نيز بعد از ديپلم پاسدار سپاه شد و اصغر نيز. »شعبان‏على« بيست و دو ساله بود كه ازدواج كرد. روزهاى اول جنگ بود. مادر برايش پيراهن سفيدى آورد. نگاه كرده بود به جنس پيراهن كه نازك بود. يقه آهاردار آن تو ذوقش زد. مادر در سكوت، نگاهش كرد و پدر نيز. شعبان على پيراهن ضخيم‏ترى پوشيد. - اين لباس مناسب‏تر است. همه به جشن و پايكوبى بودند كه صداى آژير خطر بلند شد. - شنوندگان عزيز، صدايى كه هم اكنون مى‏شنويد، اعلام خطر با وضعيت قرمز است. محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد. همه ترسيده و هراسان ميخ‏كوب شدند. صداى فرياد كودكان با صداى جيغ زنان درهم آميخت. آن شب، كوچه آن سوتر توسط هواپيماهاى عراقى بمباران شد. پس از آن بود كه »شعبان‏على« عازم منطقه شد. پس از او اكبر و اصغر نيز به جبهه رفتند. شعبان‏على هر بار كه نامه مى‏نوشت، از همسرش حلاليت مى‏طلبيد و عذرخواهى مى‏كرد. - شرمنده‏ام كه شما را با مشكلات زندگى تنها گذاشته‏ام. مى‏گفت: پدر بيا برويم جبهه. »عباس‏على« با او عازم منطقه مى‏شد. با او كه بود، غم نداشت. وقتى على اكبر براى آخرين بار به مرخصى آمد، موقع وداع پيشانى پدر را بوسيد. چه در نگاه او خواند كه گفت: »پدر عزيز! هيچ ناراحت نباش. اگر شهيد شدم، منتظر تو مى‏مانم تا روز قيامت و شفاعت تو را يادم نمى‏رود. تو هم شفاعت مرا از ياد نبر و مقاومتت را بيشتر كن. خودت را عاشق خدا كن كه خدا فقط عاشقش را دوست دارد.« اكبر رفت و سوم آبان سال 62 در عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد و »عباس‏على« كه عزادار او بود، در تشييع پيكر پسر شركت كرد. »شعبان‏على كه شده بود قائم مقام لشكر 8 نجف اشرف، هر بار با دست و پاى مجروح و تركش خورده به خانه برمى‏گشت. »اصغر« كه هنگام وداع، غم عميق پدر و مادر و وحشت آنان از فراق فرزند را در نگاه‏هايشان مى‏خواند، از زير قرآن كه در دست مادر بود، رد شد. - به خدا مى‏سپارمت. صداى مادر را شنيد و اين بار با خيالى آسوده، منزل را ترك كرد. او بيست و چهارم اسفند سال 63 شهيد شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: شب زنده‏دارى‏هاى شما را نسبت به خودم، خوب درك مى‏كنم. لحظات آخر اعزام را كه بالاى سرم قرآن گرفتيد و آن بوسيدن آخر و نگاه آخر را و صحبت پايانى را كه »برو به خدا مى‏سپارمت« ولى مادر! با اين همه عشق و محبت مكتب ما خون مى‏خواهد، خون... پس از مراسم ختم اصغر دوباره شعبان‏على و پدر به جبهه رفتند. شعبان‏على در عمليات‏هاى فتح بستان، ثامن الائمه و بسيارى ديگر شركت كرده بود. او سال 64 با مادر عازم حج شد. به طرف حرم مى‏رفتند كه به مغازه‏اى خيره شد. رفت جلو و مادر را صدا زد. از فروشنده، برد يمانى خواست و خريد. - مادر! يادت هست كه شب عروسى آن پيرهن سفيد را آوردى و چون مدل و جنس آن خيلى روى مد و جلب توجه كننده بود، آن را نپوشيدم؟ مادر هيچ نمى‏گفت. شعبانعلى اشاره كرد به روزى كه عروس را به خانه‏شان آوردند و مادر سر تكان داد: - يادم آمد. شعبان‏على خنديد: - آن روز شما و پدرم خيلى از من دلخور شديد. نه؟! مادر به صورت پسر نگاه كرد. - گذشته‏ها گذشته. شعبان‏على كه به طرف مسجد الحرام مى‏رفت، برد را به مادر داد. - اين برد را براى جبران آن شب خريدم. وقتى شهيد شدم، جنازه‏ام را شب به منزل بياوريد. اين برد را با كمك پدرم به من بپوشانيد. مادر دلش لرزيد. اخم كرد: مادر به فدات اين حرف را نزن پسر جانم! شعبان‏على جلوتر از او به راه افتاد. از سفر حج كه برگشتند، پسر دوباره به منطقه رفت. عمليات والفجر 8 در پيش بود. رفت و يازدهم اسفند ماه در منطقه فاو به شهادت رسيد. عباسعلى به رغم آن كه سنش به 80 رسيده، با وجود همه آلام و ناملايمات و حتى نامهربانى‏هاى دنياپرستان دلى آرام و قلبى مطمئن دارد و حضور خود و فرزندانش را در حماسه‏ى دفاع مقدس تكليف مى‏داند، تكليفى كه سعادت اداى آن را خدا به او و فرزندانش داد. من مطمئن هستم كه اگر جنگ ادامه پيدا مى‏كرد، همه‏ى پسرانم شهيد مى‏شدند و شايد من هم شهيد مى‏شدم، همه پسرانم پاك بودند، پاك زندگى كردند، چه آنانى كه رفتند و چه آنانى كه ماندند و... آهى مى‏كشد و خاطره‏اى را يادآور مى‏شود و... شايد پسرانم كه مانده‏اند اجرشان فرداى قيامت بيشتر از آنانى باشد كه رفتند، چرا كه اينها هم جبهه رفتند و تا آخر ايستاده‏اند و امام را تنها نگذاشتند و شايد مانده‏اند تا پيام خون آنها را به نسل آينده برسانند. من پدر شش شهيدم، شش قهرمان!


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.